رهایم کن

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

از آفرینش و هستی این خاک که بر بیرقی خونین

نشاء شده است

راز تو انسان حک شده است

و آلام تو در لابلای این سفرهء پرهام گسترده اند

من درلابلای هستی فقط به تو و محیط این زمان راز آلود و

بر پیکرهء دانش و آگاهی دل بسته ام

و سفرهء سهمگین ترین قتلگاه و زندانی را بر پیشانی این خاک

مجسم می کنم

چه تک درختیست این آزادی که بر بام خانه ام نشاء

شده است و راز های انسان اندیشمند را

با عصاره های امواج سهمگین خزر پیوند می دهد

ره درکوهستانهای مهیب و صخره های تیز چه دشوار

تصویر شده است

و شقایقها بردالانهای این خاک چه مظلومانه هرس می شوند

ای سنگ دل و وحشی؛ ای ابزار جاهلییت

چگونه باور کنم بر بام تو سرخرگی از قلبی؛

منشعب شده باشد؟ تا خون به این آلام برساند

تو دروغ و اشغال و شارلاتان تاریخی که بر این بام پر گسترده ای

این یقین خواهد بود که پرهایت قیچی می شوند

و تاریخ از تو فقط جای پائی می گذارد تا خلقها وحشی ها را

فراموش نکنند

زمان از بیرق خونین می خندد و طلوع از دور بر تارک این خاک

رژه می رود و شبنم های شالی باگلهای اطلسی ارغوانی و  زرد

جویباران هم آغوش می شوند

و زمان از تارک خورشید پیام می دهد که طلوع می کند

و دختران زیر دار قالی به دریا می روند

و تن هایشان را بر امواج خزر می سپرند

در سفره محرومان و مه رویان انار و خاویار خزر جوانه می زند

و راه باریکه ای برای علم و دانش و اندیشه باز می شود

و احساس هوائی می خورد

و ارزشها از دالان فیتیشسم کالائی رها می شوند

و یک شاخه گل آقاقی برای ماریه پست می شود.

 

آه ای انسان سازندهء این خاک

تا کی کمرت باید سنگینی این بردگی افسار گسیخته را

تحمل کند؟

من پیراهنی برای تو بافته ام

تا ترا به کهکشان ببرد و شبنم بر موهایت بروید

من سیلی این زمانه را که بر گوشهایت شلیک می شود

می بینم و از تارک نگاه تو به خرمنهای اطلسی

و شقایقهای مرداب دنیا را تصویر می کنم

برایت زیباترین سر وده ها را بافته ام

تا مغز مچاله شده ات سیراب از گل شود

و زبانت چون عسل سیراب شود

تا راز جاودانگی زندگی ات را بفهمی

و از شاهرگ حیات به طلوع خورشید و رهائی سلام بگوئی

من ابدیت تو ام که در این خاک می روید

و گل می شود و خزانش به ابدیت می سپرد

نگاه کن حلاج و سهرودی و خراقانی و

"خاورانی" ها چگونه دسته های گل

به تو داده اند تا راز جاودانگی نگاهت را تصویر کنند

نگاه کن چگونه از ایدئولوژی مارکس طلوع می کنی

و از این دنیای جهنمی که بر پیشانی ات داغ بردگی را حک

می کند به بیرون از این دایرهء مخوف و وحشی پرتاب می شوی

تو اگر رها شوی همه رها خواهند شد

دنیای جهنمی فقط به دستان تو پیوند می خورد

تا سفرهء برده داران را تزئین کنی

و در زیر چتر فرهنگ بیمار و بردگی؛ فرهنگی بسازی

تا کاخان برده داران را محکم تر و استوار تر بنا کنی .

 

آه اگر آزادی طلوع کند

و تو مغز این خاک را کاووش کنی و هنگام کسوف خورشید

طشت و خرافه نبافی و دانش در چشمان تو به درخشد

همهء ما کمر راست خواهیم کرد و از این جهنم که ساخته ای

رهائی را خواهیم بوسید

و همه چیز رنگ سبز خواهد گرفت و جویباران آفریقای سیاه

پر آب خواهند شد و گندم و ذرت بر این جویباران شنا خواهند کرد

و بشریت از شبنم و طروات سیراب می شود

همه چیز آغازش از دانش و فرهنگ تست

و ره باریکه ای که از این دانش به تو می رسد

و در زیر ساطور اختناق و بردگی عصاره های خود را هم چون قطره چکانی در حلقوم تو می ریزد

تا بیدار شوی همه چیز با بیداری تو در این خاک می روید.

 

نمنمک باران های فصلی پائیز بر شالی زارا ن ده ام می ریزند

من این باران را می شناسم و فرسنگها

در زیر این باران راه رفته ام و ازعشق به چکاوک تو  با ماریه احساس های عاشقانه ام را تقسیم کردم

و زیر این باران با اسب خرمائی رنگم دنبال مادیانها تاختم

و در زیر درختان به و انار و گردو نشستم

و تن و احساس خود را به باران سپردم

من عاشق بارانم و دستانم بوی باران می دهند

من موهای ترا با دستان خیس در بارانم؛ آرایش خواهم داد

بی تو زندگی برای من جهنم است با تو هم  از گسترهء دانش

و آگاهی دورم  تو صیقل باید بدهی این آهن زنگ زده در مرداب های نیستی و خرافه و مذهب و ناآگاهی را

این پالانهائی که بردوشت گذاشته اند را باید

به بیرون پرتاب کنی این پالانها برای بارکشیدن تو هستند

که مزین شده اند نگاه کن که این پالانها در زیر سقف

کلیساها و مساجد چگونه چاپلوسانه مزین شده اند

تا ترا فریب دهند

که به دانش و اندیشه مجهز نشوی و مدام

 این ارابهء کهنه و پوسیده را دنبالت بکشی

و از عشق و احساسهای انسانی دور شوی

تا بر دوشهای تو مناره های جهنمی فرعونیان را بنا کنند.

 

آه ای زندانی مانده در قربت و تبعید زمستانهای بهاری

من شالیزار توام مراکشت کن

تا شالی ات در زیر تابش آفتاب جوانه زند

و مغز این گور کن را با مشتهای گره کرده ات متلاشی کن

بیرق تو در دستان من است این بیرق را با ید تو بگیری

و به پیش بتازی و جهنمی برای خناسان این خاک بسازی

که هرگز بر نخیزند

من و تمام سنجاقکها و پرستو های بهاری منتظر طلوع بهاری

تو هستیم. قورباقه های شالی چندیست مریض و ناخوشند

دیگر در درون جویباران شالی لاکپشتها عاشقانه

روی هم سوار نمی شوند

دیگر داروگ نوید باران نمی دهد

و شهر پر از خفاشان دل سیاه است

که سنجاقکها را زندانی می کنند

دیگر در رودخانه های این سرزمین ماهی ها پرواز نمی کنند

همه جا بوی طاعون به مشام آدمیان می رسد

یک شهر زندانیست

و یک ده زندانیست و گیلکستانم زندانیست

آزادی تنها از زیر دستان تو طلوع می کند

رهایم کن که رهائی این خاک تنها بند دستان تست.

 

بیست ششم سپتامبر دوهزار و یازده